عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



وقتى که با آن حضرت به صحرا رفتیم،چند آهو دیدیم و امام(ع) به یکى از بچه آهوها اشاره کرد و بچه آهو آمد و نزد حضرت ایستاد،ایشان دست مبارکش را به سر بچه آهو کشید و آن را به غلامش‌ داد.

بچه آهو،مضطرب و ناراحت بود و مى‌خواست به چراگاه برگردد،حضرت با او طورى سخن گفت که ما نفهمیدیم و آهو ساکت شد.

آن‌گاه فرمود:اى عبدالله! آیا باز هم ایمان نمى‌آورى؟

گفتم:چرا اى آقاى من! تـو حجّت خدا بر خلقش هستی و توبه مى‌کنم.

سپس حضرت به بچه آهـو فرمود:به چراگاهت بـرو.

بچه آهو درحالى که اشک از چشمانش سرازیـر بـود آمد و بدن خودش را به‌ پاهاى امام(ع) مى‌کشید و صدا مى‌کرد.

حضرت فرمود: مى‌دانى چه میگوید؟ گفتیم:خدا و پیامبر و فرزند پیامبرش داناترند.

فرمود:این آهو میگوید:اول که مرا خواندى،خوشحال شدم و خیال کردم گوشت مرا خواهى خورد و دعوتت را پذیرفتم،ولى اکنون که مرا امـر به رفتن کردی،مرا غمگین کردى‌.

بحار: 52/49،حدیث 60




:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , مطالب مذهبی , ,
:: بازدید از این مطلب : 439
|
امتیاز مطلب : 9
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
ن : Bahram
ت : دو شنبه 29 آبان 1391
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:









نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان Harmonic... و آدرس bahram3.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






RSS

Powered By
loxblog.Com